نياز به يادگيري به طور طبيعي در نهاد بشر وجود دارد. انسان از اوايل دوران كودكي اين نياز را در خود احساس مي‌كند و مي‌خواهد به اسرار دنياي اطراف خود پي ببرد تا در اين روند از كيفيت وجود خود آگاه ‌شود. او ياد مي‌گيرد كه بايد حركت كند،راه برود، گوش بدهد، بينديشد، سخن بگويد، بخواند و بنويسد. اين يادگيري ممكن است بدون مشكل حاصل شود، اما برخي عوامل، سبب يادگيري يا اختلال در يادگيري مي‌شود. تجربه‌هاي متخصصان باليني نشان مي‌دهد همكاري نكردن والدين و اولياي مدرسه يكي از مهم‌ترين مشكلات در درمان اين كودكان است كه به طور جبران‌ناپذيري بر راهكارهاي درماني تاثير نامناسب مي‌گذارد. معمولا علت اين عدم همكاري، نداشتن اطلاعات لازم درباه اختلال و نگرش نامناسب نسبت به كودكان مبتلاست.
سال 1963 ساموئل كرك، براي كودكاني كه به عنوان آسيب‌ديده خفيف، كندآموز، نارسا‌خوان يا ناتوان از نظر ادراكي، نامگذاري مي‌شدند، اصطلاح كلي «ناتواني يادگيري» را پيشنهاد كرد زيرا هر يك از آن عناوين در توصيف دقيق و درست مشكل آنها با محدوديت‌هايي همراه بودند. البته در نهايت سال 1994 اصطلاح اختلالات يادگيري براي بيان مشكل اين كودكان پذيرفته و ارائه شد. بنابراين طبقه‌بندي اختلالات يادگيري به نقايصي در كودك يا نوجوان در زمينه كسب مهارت‌هاي مورد انتظار خواندن، نوشتن، تكلم، گوش دادن، استدلال يا رضايت اطلاق مي‌شود و كودك مبتلا، از اين لحاظ نسبت به كودكان هم سن و داراي ظرفيت هوشي مشابه، در سطح پايين‌تري قرار دارد. اين اختلال ذاتي است و درون خود فرد وجود دارد و ممكن است با ساير معلوليت‌ها مانند آموزش ناكافي يا نامناسب، تفاوت‌هاي فرهنگي و... همراه باشد ولي نمي‌تواند در نتيجه اين عوامل يا شرايط باشد.